×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم
× سلام به وبلاگ من خوش اومدید امیدوارم لحظات خوبی رو اینجا داشته باشید نظر یادتون نره
×

آدرس وبلاگ من

mahsa-eshgh.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/mahsa_95

نمیدونم چه اسمی باید براش بگم شاید عشق.. شاید

وزی پسرک به مادرش گفت: ((مادرجان پدر کی به خانه می اید؟))مادر که می دانست پدر فوت شده ناچار بودکه به پسرک چیزی بگوید که دیگر بهانه پدرش را نگیرد. کنار پنجره رفت و نگاهی به حیاط خانه انداخت و درون باغچه بوته ای دید که سالها بود که گل نمی داد و خشک شده بود.به پسرک گفت : ((پسرم بیا اینجا و ان بوته را ببین .)) پسرک دوید و کنار پنجره ایستاد .با حالتی که روی انگشتان پا ایستاده بود با تعجب به درون حیاط نگاه کرد . مادر گفت : (( پسرم هر موقع که از ان بوته درون باغچه گل رویید پدرت به خانه برمی گردد .)) پسرک با ذوق شگفت انگیزی به طرف حیاط دوید و کنار ان بوته خشکیده نشست و شروع به حرف زدن با ان بوته کرد .مادر پسرک هر روز فرزندش را می دید که با چه شوق و انگیزه ای از ان بوته نگهداری می کند و هیچ کاری جز گریه کردن نداشت . روز ها گذشت و گذشت تا اینکه روزی پسرک با حالت فریاد و دوان دوان به طرف خانه دوید و فریاد زد : (( مامان ...مامان... گل ... گل رویید ... رویید.))مادر که بینهایت تعجب کرده بود با ترس و حالت متعجب از پنجره درون حیاط را دید . بله . درون باغچه دید که از کنار بوته ی خشکیده ای که سالها گل نمی داد , گلی زیبا روییده است .پسرک با خوشحالی و صدای بلند به مادر گفت : (( پدر .. پدر کی می اید ؟ )) مادر که در فکر فرو رفته بود و متعجب شده بود دوباره به ناچار کنار پنجره رفت. پسرک مدام فریاد می زد و می گفت : ((خودت گفتی که وقتی از ان بوته گل بروید پدر به خانه برمی گردد.پدر کو ؟ پدر کجاست ؟پس کی به خانه می اید ؟))مادر با حالت گریه که ظاهرا نمی خواست پسرک اشکهایش را ببیند , دوباره نگاهی به باغچه ای که ان بوته خشکیده درون ان بود انداخت و پسرک را صدا زد و گفت: (( هر موقع که نور خورشید به ان بوته تابید پدرت به خانه برمی گردد.))پسرک با حالتی غم انگیز دوباره به ارامی درون حیاط رفت و کنار بوته خشکیده نشست و شروع به حرف زدن با ان بوته که اکنون گل داده بود کرد . روز ها سپری شد تا اینکه پسرک فکری به ذهنش رسید.دوباره دوان دوان به سمت خانه رفت و مادرش را صدا زد و گفت : (( مامان .. مامان...نور ...نور ... به گل تابیده .)) مادر با تعجب و حیرت سر جایش خشکش زده بود . چون این اتفاق غیر ممکن بود که به ان بوته نور خورشید بتابد . چون ان بوته زیر سایه دیوار قرار داشت و هیچ موقع نور خورشید به ان نمی تابید.با تعجب فراوان در حالتی که درون ذهنش فکر می کرد این اتفاق نیز شاید مانند اتفاق قبلی عملی شده باشد کنار پنجره رفت . ابتدا تعجب کرد . بعد از چند دقیقه ای شروع به خندیدن کرد و به پسرک گفت : ((فرزندم برو و بوته ی گل را سر جایش بکار .)) اری . پسرک به عشق دیدن روی پدر بوته ی گل را از خاک در اورده بود و جایی ان را کاشته بود که نور خورشید به انجا می تابید . روزها گذشت. مادر در حال اب دادن به گل های باغچه بود . ناگهان پسرک از جایش بلند شد.چند قدمی ارام به جلو رفت . چشمهایش گرد شده بود .به ارامی به مادرش نگاه کرد . دوباره به درب حیاط خیره شد . برگشت و به بوته گل نگاه کرد و با صدای ارام به مادر گفت : ((تو هم شنیدی؟)) مادر گفت : (( چی رو شنیدم پسرم ؟)) پسرک گفت: ((یعنی نشنیدی مادر ؟)) مادر با تعجب گفت : ((چی ... چی پسرم ؟ چی شنیدم؟))پسرک با صدای بلند فریاد زد : ((پدر ...پدر ...پدر است که زنگ می زند .مامان نمی شنوی؟نمی شنوی صدای زنگ در حیاط را ؟پدر ... پدر امد.))بوته گل را که گل سرخی از ان روییده بود کند و با خوشحالی به سمت درب حیاط شروع به دویدن کرد. مادر با صدای بلند فریاد زد و به پسرک گفت : ((کجا... کجا...کجا داری میری؟ خیالاتی شدی پسر . برگرد...برگرد ...))پسرک درب را باز کرد و درون خیابان رفت و مادرش نیز به دنبال او شروع به دویدن کرد . اما خیلی خیلی دیر شده بود.چون وقتی مادرش رسید پسرک غرق خون در حالی که شاخه گل سرخ در دستش بود و با صدای لرزان و دست های کوچک لرزان وری زمین افتاده بود و شاخه گل سرخ را به طرف اسمان با ان دستان کوچک گرفته بود و با صدای خیلی ضعیفی گفت : ((پدر به خان خوش امدی .))اری. پسرک به شوق و عشق دیدن روی پدر با شاخه گل سرخ که نماد برگشت پدر به خانه بود درون خیابان رفت و با برخورد با یک اتوموبیل روحش در کنار روح پدرش جای گرفت .

اری . این عشق است که غیر ممکن را ممکن می سازد.

اری.پس به نام عشق شروع کنیم که عشق جان میدهد به هر بیجانی.
پنجشنبه 16 دی 1389 - 11:18:28 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

http://zanzalil.gegli.com

ارسال پيام

پنجشنبه 16 دی 1389   1:31:41 PM

دعوت به انجمن وبلاگ نویسان سایت گوهر دشت